دانلود رمان قلب سوخته از مریم پیروند
در این پست از سایت مگلی ، رمان قلب سوخته را آماده کردیم.برای دانلود رمان قلب سوخته از مریم پیروند در ادامه پست همراه سایت ملگی باشید.

خلاصه رمان قلب سوخته
کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثهی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهاردهسال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی آتیش سوخته و همه معتقدن قلبش هم توی اون آتیش سوخته و به عاشقانههای صدفی که خودش بزرگش کرده، اعتنایی نمیکنه، چون همیشه یه حس پدرانه به صدف داره. اما صدف خارج از این اعتقادات، تلاش میکنه تا قلبِ سوختهی کاوه رو عاشقِ خودش کنه. کاوه که موقعیت بینشون رو ناجور میبینه تصمیم میگیره با ازدواجش از شدف دور بمونه، چون حرکاتِ صدف رو ناشی از وابستگیِ شدید و بچگی میبینه. شبی که قرار میذاره به خواستگاری بره، صدف برهنه وارد اتاقش میشه و مجبورش میکنه با هم...
بخشی از رمان قلب سوخته
ناهار که خوردیم و میز رو جمع کردم، بدون اینکه دست به وسیلههای سالاد یا چیزهای دیگه بزنم همه رو انتقال دادم توی یخچال و هیچ کاری انجام ندادم.
بیبی هم با آسودگی از اینکه قراره برای مهمانیِ امشب همه چیز خوب پیش بره، به قصد چرتِ نیمروزیش به اتاقش رفت و تنهامون گذاشت.
میدونستم ساعتها که به بعد از ظهر نزدیک میشن، منو کاوه سر پختن یا نپختنِ غذا، دوباره یه کشمکشِ جدید با هم داریم.
برام اهمیتی نداشت و سعی کردم زمانی که اونم داره توی اتاقش استراحت میکنه، به بهانه دوختنِ لباسِ جدیدی از مشتریم، برم توی مغازه و وقتم رو تا اومدنِ مهمانها اونجا بگذرونم.
من سر حرفم ایستادم و دست به هیچکاری نزدم... نه وقتی قرار بود توی این خونه بارها مورد حملهی زبونشون قرار بگیرم و سرِ گذشتههای راز آلود مامانم و بابام، چوب دو سرِ طلاشون باشم که هر درد و عقدهای توی دلشونه سرِ من خالی کنن.
توقع هر عتاب و خشمی از طرف بیبی و کاوه رو داشتم و در حینِ کار، انتظارِ اومدنشون رو می کشیدم که طولی نکشید بیبی با اعتراض درِ مغازه رو به ضرب کوبید.
در رو که به روش باز کردم، با عصبانیت بهم توپید:
- نشستی اینجا عین خیالتم نیست مهمون داریم... پس کِی میخوای شام درست کنی، سالادو آماده کنی، بیا فعلا کاراتو بذار زمین، دست بجنبون الان پری و بچههاش میان، هیچ کاریم نکردی.
خیلی راحت و خونسرد دستام رو روی سینهم گره زدم و فقط بهش زل زدم.
خواست برگرده، اما وقتی حالتم رو دید دوباره برگشت و چپچپ به چهرهی خونسردم نگاه کرد:
- نشنیدی چی گفتم؟
- شنیدم.
- واسه چی ایستادی نگام میکنی پَ؟ تابلوی نقاشی گذاشتم جلوت، یا چینو چروکِ من دیدن داره که ازشون خجالتم نمیکشی؟
- من نمیتونم غذا درست کنم... امروز حسِ آشپزی کردن ندارم.
- یه برنج خورشت بار گذاشتن حس میخواد؟ تو که میدونستی مهمون داریم، الکی اومدی اینجا تا از زیرِ کار در بری؟ من میتونم آشپزی کنم یا کاوه؟