دانلود رمان قبله گاه شیطان از آرمیتا‌ فسایی

در این مطلب از سایت مگلی رمان قبله گاه شیطان را آماده کردیم.برای دانلود رمان قبله گاه شیطان از آرمیتا‌ فسایی در ادامه پست همراه سایت مگلی باشید.

دانلود رمان قبله گاه شیطان از آرمیتا‌ فسایی
دانلود رمان قبله گاه شیطان از آرمیتا‌ فسایی

بخشی از رمان قبله گاه شیطان

آنقدر حالش گرفته بود که نفهمید چطور خودش را به ماشین رساند.
همزمان با باز کردن درب ماشین مدل بالایش، نگاهی به ساعت مچی بند چرمش انداخت و پوف کلافه‌ای کشید.
چیزی به شب نمانده بود و از آنجایی که روز طولانی و سردی را سپری کرده بود، خسته‌گی مانند منگنه داغ و سوزان روی دلش بخیه خورد بود.
همزمان با نشستنش پشت رل، صدای زنگ موبایلش سکوت متوحش دورش را شکست.
همراهش را از جیب شلوارش بیرون آورد و لحظه‌ای فقط به اسمی که روی صفحه خاموش و روشن می‌شد خیره ماند.
تقریباً نزدیک به دو سال می‌شد که حتی پیامی با هم در ارتباط نبودند و واقعاً دور از انتظارش بود.
ماشین را روشن کرد و دست جلو برد تا بلوتوث ضبطش را روشن کند. دستی به ته ریش مشکی رنگش کشیده و تماس را وصل کرد.
- سالام علیکم، بیلدیر دوست بیل آشنا! (سلام علیکم، پارسال دوست امسال آشنا)
و چقدر زبان ترکی برایش شیرین بود.
لبخند جذابی روی لب‌هایش نشست و فرمان را به نیت برگشتن به خانه، چرخاند و فلکه را دور زد.
- والله فعلا شمایی که خبری ازت نیست میکائیل خان!
میکائیل خندید و با همان لهجه بامزه‌اش، گفت:
- حالون نِجَه دی؟ (حالت چطوره؟)
ماشین را درست مقابل فروشگاه پارک کرد و با مکث، کمربندش را باز و موبایلش را از روی داشبورد چنگ زد.
از ماشین پیاده شد و تلفن به دست، به سمت فروشگاه رفت.
- به خوبیت. چیکارا می‌کنی؟
- شکر. دارم میام شیراز.
رادمهر سبد کوچکی از کنار باجه برداشت و تند خودش را به قسمت تنقلات رساند.
یکی از پفک‌های مورد علاقه مهرسا را درون سبد انداخت و با لحنی آمیخته شده به تعجب و خوشحالی، پرسید.
- جدی؟ کی می‌رسی؟
صدای خش دار میکائیل را با کمی تأخیر شنید.
- رادمهر داداش دانش آموزام اومدن. من بهت زنگ می‌زنم حله؟
رادمهر بی‌حواس خندید و درحالیکه نگاهش را بین تنفلات مقابلش می‌چرخاند، لب زد.
- نه داداش برو.
منتظر تماستم!