دانلود رمان طغیان از دلیار

در این پست از مگلی ، رمان طغیان را آماده کردیم.برای دانلود رمان طغیان از دلیار در ادامه پست همراه سایت ملگی باشید.

دانلود رمان طغیان از دلیار
دانلود رمان طغیان از دلیار

خلاصه رمان ظغیان

حامدِ ماجد! بزرگ ترین طلا فروشِ تهران! قد و بالای رعنا، هیکل زیبا، خوش چهره و خوش صدا...کسی که همه‌ی دخترا براش سر و دست میشکنن! عاشقِ رفیقِ زنش می شه. کسی که برای انتقام اون رو عاشق خودش می‌کنه.... دِل می‌ده به دِلش و....

بخشی از رمان طغیان

- غذای مقوی بخور، دمنوش بابونه هم خوبه برات اگر نداری می‌خوای بگیرم سر راه واست بیارم؟
نازنین با چشم‌های گرد شده موبایلش را از گوشش فاصله داد و متعجب نگاهی به شماره‌ی پشت خط انداخت.
این واقعا حامد بود؟!
حامد خودش هم از حرف‌هایی که از زبانش بیرون پریده بود تعجب کرده بود.
 لبش را گزید و کف دستش را به پیشانی‌اش زد که با شنیدن جواب نازنین بیشتر مضطرب شد:
- اگر بتونی برام بگیری و بیاری که خیلی خوب می‌شه چون واقعا خودم جون ندارم بخوام برم بگیرم.
من‌منی کرد و خواست بهانه‌ای بیاورد که با یادآوری اینکه پیشنهادِ خودش بود کلافه چشم‌هایش را بست و باشه‌ای گفت.
خواست تماس را پایان دهد که با یادآوری اینکه آدرس خانه‌اش را ندارد گفت:
- راستی، کجا برات بیارم؟ من آدرستو ندارم.
نازنین سریع و پشت سرهم گفت:
- من همون خونه‌ی دوستمم، همخونه‌ایم!
حامد بدون اینکه حرف اضافه‌ای بزند باشه‌ای گفت و با خداحافظی کوتاهی تماس را قطع کرد.
به صفحه خاموش موبایلش خیره شد و بعد از آه بلندی که کشید وسایلش را برداشت تا بعد از بستن مغازه راهیِ عطاری شود.
همین که توی ماشین نشست با دوباره بلند شدن صدای شکمش دستی رویش کشید؛ واقعا گرسنه بود.
قبل از اینکه به سراغ عطاری بخواهد برود شماره رستورانی که همیشه از آنجا سفارش می‌داد را گرفت و دو پرس چلوکباب سفارش داد.
نگاهش را به ساعت که یک و نیم را نشان می‌داد انداخت، نیشخندی در ذهنش به همایی که حتی برایش مهم هم نبود شوهرش دو روز است ظهر برای غذا هم خانه نمی‌رود زد و ماشین را روشن کرد.